داستان ما باهمیم پارت ۸
بانیکس و من رفتیم به طرف خونه گابریل امممممم یعنی همون هاکماث
بانیکس:گابریل ما میدونم تو کی هستی پس مقاومت نکن
گابریل:نورو....
ولی من با یک حرکت سریع کل سینه رو بر داشتم
ناتالی که اونجا وایستاده بود میره تا تبدیل بشه به مایورا
گابریل: چیازم میخواین!!!
لیدی باگ: تو چرا به خود ما نگفتی چرا اینکارا رو میکنید شاید میتونستیم یک راه حلی پیدا کنیم
گابریل:
راه حل ....
لیدی باگ: همسرت کجاست
گابریل : فکر کردی به تو میگم
لیدی باگ: اینو بفهم من میخوام نجاتش بدم
گابریل فکر میکنه و در آخر به این نتیجه میرسه که بهشون بگه چون چاره ای نداره
لیدی باگ: یعنی اون همه سال اونو اینجا پنهان کرده بودی!!
لیدی باگ در ذهن: لیدی باگ تمرکز کن
لیدی باگ: خیلی خوب بانیکس من نیاز به معجزه گر تو و کت نوار دارم میشه برام بیاریشون
بانیکس: ولییییی.....
لیدی باگ:نگران نباش اون ماری که فک میکنی رو نمیخوام انجام بدم
بانیکس : باشه من به تو اعتماد دارم
بانیکس رفت تا معجزه گر کت نوار رو بیاره اون بعد از مدتی به همراه معجزه گر اون برگشت
بانیکس : بیا لیدی باگ این حلقه و اینم او نهههه من نمیتونم این کار رو بکنم اون هویت منو میفهمه
در اون زمان دستشو گرفتمو از پنجره رفتیم بیرون
لیدی باگ: حالا اونو بده به من بهت برش میگردونم
بانیکس اونو داد به من و منم برگشتم پیش آقای گابریل
من در اون زمان نمیدونستم واقعا دارم چیکار میکنم ولی فقط سعی میکردم به بهترین وجه عمل کنم
من حلقه کت نواذ رو دستم کردم و ساعت بانیکس و همین طور لیدی باگ و بانیکس رو متحد کردم
من با نیروی جدیدم تونستم روح مادر آدرین رو برگردونم پلی امان از اینکه نیروی خودم از بین رفته بود من افتادم روی زمین
و مادر آدرین تازه به هوش اومده بود.....
اینم از این پارت😉
ادامه در پارت بعد....
اگه از این داستان خوشتون اومد حتما نظر بدید🌷🌷