مارینا: می‌دونم چی میخوای بگی مامان!

تیکی:چیییییی!!!!

مارینا: ولی فکر میکنی اینجا جاش بریم خونه بهتر نیست

ادریپ:مادر اینجا چه خبره!!

مرینت:چیزی نیست نگران نباش

مارینا:چطوری چیزی نیست اون مادر من نیست یک عمر به من دروغ گفت که چی بشه من کیم

تیکی: من به تو دروغ نگفتم فقط میخواستم

مرینت: آدری میشه یا من بیای

مارینا:من به تو دیگه اعتماد ندارمممممممممممممم


آدرین: مرینت اینجا چه خبره!!

مرینت:نمی‌دونم آدرین ولی نه می‌دونم اون تیکی و اون هم دخترمون

آدرین: چیییییییییی!؟

مرینت: منم گیج شدم ولی ما اگه بخواین حقیقت رو بگیم ادریپ فکر میکنم اون خواهرشه و نمیتونه باهاش ازدواج کنه اونوقت....

آدرین: می‌دونم می‌دونم 

مرینت: چیکار کنیم..😕


تیکی: مارینا آروم باش

ادریپ: مارینا خواهش میکنم 

مارینا:نههههه من دیگه نمیتونم فقط منتظر یک همچین روزی بودم که خیلی هم طول نکشید از دیشب که اینو فهمیدم ...

تیکی : چییییی!!!

مرینت:پلگ بیا اینجا


آدرین: پلگ ازت یک سوال دارم تو  و تیکی میتونین به حالت قبلی تون برگردیم

پلگ: من نمی‌دونم اما شاید بشه این رو باید استاد فو میدونستم از روی که معجزه گر ها خراب شد هاکماث تمام دنیا رو شرور کرده و فقط شهر های دیگه مونده و چیزی به شرور شدن اون ها هم نمونده اگه کاری نکنیم که...

مرینت: ما هم اینا رو میتونیم اما معجزه گر ها خرابه چه کاری از دستمون بر میاد

پلگ: شاید تو بتونی درستش کنی مرینت

مرینت: من.....

ادامه در پارت بعد🙃

نظر بدید تا انرژی بگیرم😉