داستان کوامی های انسان نما پارت ۵
مارینا: میدونم چی میخوای بگی مامان!
تیکی:چیییییی!!!!
مارینا: ولی فکر میکنی اینجا جاش بریم خونه بهتر نیست
ادریپ:مادر اینجا چه خبره!!
مرینت:چیزی نیست نگران نباش
مارینا:چطوری چیزی نیست اون مادر من نیست یک عمر به من دروغ گفت که چی بشه من کیم
تیکی: من به تو دروغ نگفتم فقط میخواستم
مرینت: آدری میشه یا من بیای
مارینا:من به تو دیگه اعتماد ندارمممممممممممممم
آدرین: مرینت اینجا چه خبره!!
مرینت:نمیدونم آدرین ولی نه میدونم اون تیکی و اون هم دخترمون
آدرین: چیییییییییی!؟
مرینت: منم گیج شدم ولی ما اگه بخواین حقیقت رو بگیم ادریپ فکر میکنم اون خواهرشه و نمیتونه باهاش ازدواج کنه اونوقت....
آدرین: میدونم میدونم
مرینت: چیکار کنیم..😕
تیکی: مارینا آروم باش
ادریپ: مارینا خواهش میکنم
مارینا:نههههه من دیگه نمیتونم فقط منتظر یک همچین روزی بودم که خیلی هم طول نکشید از دیشب که اینو فهمیدم ...
تیکی : چییییی!!!
مرینت:پلگ بیا اینجا
آدرین: پلگ ازت یک سوال دارم تو و تیکی میتونین به حالت قبلی تون برگردیم
پلگ: من نمیدونم اما شاید بشه این رو باید استاد فو میدونستم از روی که معجزه گر ها خراب شد هاکماث تمام دنیا رو شرور کرده و فقط شهر های دیگه مونده و چیزی به شرور شدن اون ها هم نمونده اگه کاری نکنیم که...
مرینت: ما هم اینا رو میتونیم اما معجزه گر ها خرابه چه کاری از دستمون بر میاد
پلگ: شاید تو بتونی درستش کنی مرینت
مرینت: من.....
ادامه در پارت بعد🙃
نظر بدید تا انرژی بگیرم😉