مرینت: هیچی عزیزم خوبم 

مرینت سرش گیج می‌ره و میفته روی زمین

آنانسی و آناستازیا: باباااااا....مامان

آدرین: مرینتتتتتت

آدرین باعجله میاد مرینت رو بغل می‌کنه می‌بره پیش استاد بزرگ

آدرین: استاد چرا همش اینطوری میشه🥺

استاد بزرگ: مثل اینکه روح اون بچه که کشته شد آزارش میده براش عذاب وجدان میاره هروی میبینه یاد بانیکس می افته که معلوم نیست زنده است یانه😟

آدرین: نمی‌تونید کاری کنید از دست این عذاب وجدان خلاص بشه

استاد بزرگ: این دست من نیست .....متاسفم 

آدرین:😟

استاد بزرگ: فعلا اینو بهش بده هم بهوش میاد هم حالش بهتر میشه

آدرین دارو رو بهش میده و مرینت بعد چند دقیقه بهوش میاد

مرینت: آدرین ....دوباره اتفاق افتاد ولی چرا 🥺

آدرین: نگران نباش یک سردرد معمولیه😟🙂

یکهو آناستازیا و آنانسی میان و تو میرن تو بغل مرینت

آناستازیا: مامان حالت خوبه😭

آنانسی: چرا اینطوری چیشدی😭

مرینت: من خوبم گریه نکنید


۱ ماه بعد...

بانیکس: خب بچه ها بلاخره راضی شد فکر کنم

اسلاید من: ولی بهت بگم من پدر و مادرم و رو می‌خوام منو ببر پیش اونا 

بانیکس : خیلی خوب خیلی خوب 

استاد فو: ما آماده ایم 

بانیکس: بریم

بانیکس اونا می‌بره به گذشته 

استاد فو و اسلاید من: مادر ....پدر

بانیکس: خوب من دیگه میرم سعی کنید گذشته رو درست کنید 

بانیکس می‌ره به آینده

بانیکس: چیشده ....چرا دارید گریه میکنید 😳😭

آدرین؛تو.....تو زنده ای😟😭

بانیکس: اره ....ولی چرا....

آدرین:مرینت😭😭مرینت

آناستازیا وآنانسی هم بغلش بودند

بانیکس:م...م...مرینت چی😰😱

ادامه در پارت بعد....

نمیخوام هیجان رو از بین ببرم ولی نگران نباشید بر میگرده😉

نظر بدید 🥺🌷