داستان فصل پنجم لیدی باگ پارت ۵
مرینت: هیچی عزیزم خوبم
مرینت سرش گیج میره و میفته روی زمین
آنانسی و آناستازیا: باباااااا....مامان
آدرین: مرینتتتتتت
آدرین باعجله میاد مرینت رو بغل میکنه میبره پیش استاد بزرگ
آدرین: استاد چرا همش اینطوری میشه🥺
استاد بزرگ: مثل اینکه روح اون بچه که کشته شد آزارش میده براش عذاب وجدان میاره هروی میبینه یاد بانیکس می افته که معلوم نیست زنده است یانه😟
آدرین: نمیتونید کاری کنید از دست این عذاب وجدان خلاص بشه
استاد بزرگ: این دست من نیست .....متاسفم
آدرین:😟
استاد بزرگ: فعلا اینو بهش بده هم بهوش میاد هم حالش بهتر میشه
آدرین دارو رو بهش میده و مرینت بعد چند دقیقه بهوش میاد
مرینت: آدرین ....دوباره اتفاق افتاد ولی چرا 🥺
آدرین: نگران نباش یک سردرد معمولیه😟🙂
یکهو آناستازیا و آنانسی میان و تو میرن تو بغل مرینت
آناستازیا: مامان حالت خوبه😭
آنانسی: چرا اینطوری چیشدی😭
مرینت: من خوبم گریه نکنید
۱ ماه بعد...
بانیکس: خب بچه ها بلاخره راضی شد فکر کنم
اسلاید من: ولی بهت بگم من پدر و مادرم و رو میخوام منو ببر پیش اونا
بانیکس : خیلی خوب خیلی خوب
استاد فو: ما آماده ایم
بانیکس: بریم
بانیکس اونا میبره به گذشته
استاد فو و اسلاید من: مادر ....پدر
بانیکس: خوب من دیگه میرم سعی کنید گذشته رو درست کنید
بانیکس میره به آینده
بانیکس: چیشده ....چرا دارید گریه میکنید 😳😭
آدرین؛تو.....تو زنده ای😟😭
بانیکس: اره ....ولی چرا....
آدرین:مرینت😭😭مرینت
آناستازیا وآنانسی هم بغلش بودند
بانیکس:م...م...مرینت چی😰😱
ادامه در پارت بعد....
نمیخوام هیجان رو از بین ببرم ولی نگران نباشید بر میگرده😉
نظر بدید 🥺🌷