داستان پرنسس چهره پارت ۶
ماری: آه....امیدوارم اِلما اون نامه رو خونده باشه وبهش عمل کردم باشه یعنی اون الان کجاست
اِلما: اون دختر منو از کجا میشناسم ...نکنه اون😲 ....باید برم جلو
خدمتکار: نه نرید بانوی من اون دختر وزیر جنگ دشمن ....نرید خواهش میکنم
اِلما: نه اون نیست من این حس رو دارم تو همینجا بمون
خدمتکار: چی!
اِلما میره جلو
اِلما: آهای....ماری تو ماری هستی مگه نه؟
ماری : اِلما این خودتی دختر .... یعنی تو حافظت رو از دست ندادی
اِلما: چی چرا من باید حافظه رو از دست بدم و ....و این نامه این نامه رو تو نوشتی ؟ ولی چرا!
ماری: آه...پس از دست دادی ....خوب ببین من دوست تو هستم ...
ماری کل ماجرا رو براش تعریف میکنه
اِلما: پس یعنی همه ی اینا حقیقت داره ولی تو چطور زنده ای؟!
ماری: خوب راستش....
سرباز: بانو بیاید باید به چادر بریم ...
ماری : برو قایم شو عجله کن ...اینو بگیر من میدونستم یک روز حتما همو میبینیم یادت باشه حتما بخون
اِلما میره قایم میشه و وقتی اونا میرن به قصر بر میگرده ولی پادشاه عصبانی که کجا بوده چرا نیست
پادشاه: اِلما کجا بودی😡
اِلما : پدر خوب....
پادشاه: حرف نزن برو تو اتاقت اونجا حبسی😡
اِلما: پدر اما من کار دارم و....
پادشاه: حرفی باقی نمی مونه همین حالا برو😡
اِلما: بله پدر😟
اِلما میره تو اتاقش
اِلما: حالا چیکار کنم😭😭....این نامه ...این نامه گفت بخونمش
نامه:
سلام دوست خوبم منو ببخش و به من اعتماد کن توی همین پاکت یک معجون هست اونو بخور تا بتونی بیای و منو ببری اما ازت نمیخوام حتما اینکار رو بکنی چون اگه اونو بخوری ممکنه نتونی زنده بمونی و من نمیخوام خودخواه باشم اما اونا هر لحظه ممکنه بفهمن من کیم منو ببخش اما....و😭
اِلما: اوه ماری...من باید چیکار کنم😓😟
اِلما بعد از چند ساعت فکر کردن تصمیمش رو میگیره
اِلما: خیلی خوب اون خیلی به من کمک کرده و نجات داده فکر میکنم این کمترین کار باشه 😓
اِلما معجون رو میخوره و میره پیش ماری
ماری: خوشحالم که حالت خوبه حالا باید برگردیم
انگار اِلما با اون معجون میتونست خیلی سریع حرکت کنه اون خودش و ماری رو به شهر رسوند و اونو برد پیش مادرش
اِلما : بهتون گفتم که پیداش میکنم...آه
مادر اِلما: ازتون واقعا ممنونم بانو 🙂
ماری: مادر😭🙂
اِلما حالش بد میشه روی زمین میفته
ماری: اوه نه اِلما همش تقصیر کنه😭😭
یکهو جادوگر ظاهر میشه
ماری: جادوگر!
جادوگر: درسته ...تو و اون بهم خیلی محبت کردین مثل یک خواهرید در ضمن من کاری میکنم تا مادر تو هم ملکه بشه شما واقعا بهم نیاز دارید و خال اِلما هم خوبه
اِلما چشاش رو باز میکنه . ماری بغلش میکنه
ماری: اِلما دیگه اینکار رو با من نکن 😭😭و....از شما ممنونم🙂
چند هفته بعد....
عاقد: و من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم
.....مبارک💞
این داستان ادامه دارد....
فصل بعد هیجان انگیز تره🤩
نظر بدین 🦋