ماری: آه....امیدوارم اِلما اون نامه رو خونده باشه وبهش عمل کردم باشه یعنی اون الان کجاست

اِلما: اون دختر منو از کجا میشناسم ...نکنه اون😲 ....باید برم جلو

خدمتکار: نه نرید بانوی من اون دختر وزیر جنگ دشمن ....نرید خواهش میکنم

اِلما: نه اون نیست من این حس رو دارم تو همینجا بمون

خدمتکار: چی!

اِلما می‌ره جلو

اِلما: آهای....ماری تو ماری هستی مگه نه؟

ماری : اِلما این خودتی دختر .... یعنی تو حافظت رو از دست ندادی

اِلما: چی چرا من باید حافظه رو از دست بدم و ....و این نامه این نامه رو تو نوشتی ؟ ولی چرا!

ماری: آه...پس از دست دادی ....خوب ببین من دوست تو هستم ...

ماری کل ماجرا رو براش تعریف می‌کنه

اِلما: پس یعنی همه ی اینا حقیقت داره ولی تو چطور زنده ای؟!

ماری: خوب راستش....

سرباز: بانو بیاید باید به چادر بریم ...

ماری : برو قایم شو عجله کن ...اینو بگیر من میدونستم یک روز حتما همو میبینیم یادت باشه حتما بخون

اِلما می‌ره قایم میشه و وقتی اونا میرن به قصر بر میگرده ولی پادشاه عصبانی که کجا بوده چرا نیست

پادشاه: اِلما کجا بودی😡

اِلما : پدر خوب....

پادشاه: حرف نزن برو تو اتاقت اونجا حبسی😡

اِلما: پدر اما من کار دارم و....

پادشاه: حرفی باقی نمی مونه همین حالا برو😡

اِلما: بله پدر😟

اِلما می‌ره تو اتاقش 

اِلما: حالا چیکار کنم😭😭....این نامه ...این نامه گفت بخونمش 

نامه:

سلام دوست خوبم منو ببخش و به من اعتماد کن توی همین پاکت یک معجون هست اونو بخور تا بتونی بیای و منو ببری اما ازت نمیخوام حتما اینکار رو بکنی چون اگه اونو بخوری ممکنه نتونی زنده بمونی و من نمیخوام خودخواه باشم اما اونا هر لحظه ممکنه بفهمن من کیم منو ببخش اما....و😭

اِلما: اوه ماری...من باید چیکار کنم😓😟

اِلما بعد از چند ساعت فکر کردن تصمیمش رو میگیره

اِلما: خیلی خوب اون خیلی به من کمک کرده و نجات داده فکر میکنم این کمترین کار باشه 😓

اِلما معجون رو میخوره و می‌ره پیش ماری 

ماری: خوشحالم که حالت خوبه حالا باید برگردیم 

انگار اِلما با اون معجون میتونست خیلی سریع حرکت کنه اون خودش و ماری رو به شهر رسوند و اونو برد پیش مادرش

اِلما : بهتون گفتم که پیداش میکنم...آه

مادر اِلما: ازتون واقعا ممنونم بانو 🙂

ماری: مادر😭🙂

اِلما حالش بد میشه روی زمین میفته

ماری: اوه نه اِلما همش تقصیر کنه😭😭

یکهو جادوگر ظاهر میشه

ماری: جادوگر!

جادوگر: درسته ...تو و اون بهم خیلی محبت کردین مثل یک خواهرید در ضمن من کاری میکنم تا مادر تو هم ملکه بشه شما واقعا بهم نیاز دارید و خال اِلما هم خوبه 

اِلما چشاش رو باز می‌کنه . ماری بغلش می‌کنه

ماری: اِلما دیگه اینکار رو با من نکن 😭😭و....از شما ممنونم🙂

چند هفته بعد....

عاقد: و من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم

.....مبارک💞

این داستان ادامه دارد....

فصل بعد هیجان انگیز تره🤩

نظر بدین 🦋