داستان آشنایی دوباره با عشق پارت ۱
مرینت: خیلی خسته ام چقدر امروز روز بدی بود. فقط به من میگفتن برو این رو بیار برو اون رو بیار
(ایشون تو شرکت مد در بخش طراحی کار میکنن)
مرینت: تو کی هستی؟
(بنده دارم این داستان رو مینویسم تو گلی صدام کن)
مرینت:باشه آاااااااااااه ...باید برای مهمونی فردا شب آماده شم.
(آره و از الان بهت بگم سخت میگذره😈)
مرینت:چی!
(خودت شنیدی برو لباس تهیه کن فردا شب بلا منتظرته)
مرینت:بهت چی بگم آخه ...آلیا داره زنگ میزنه.
آلیا: برا مهمونی فردا شب آماده ای؟
مرینت:هنوز نه
آلیا: چی! هان اونجا چیشده !!باید برم
مرینت : باشه خداحافظ
مرینت: خب تو بگو رنگ لباس چطوری باشه
(سیاه چون بهت خیلی میاد)
مرینت: ممنون طرحش چی؟
(دیگه اون با سلیقه خودت)
مرینت: باشه ....شروع کردم به دوختن لباسم چون من توی طراحی و دوخت و دوز حرف ندارم.
(باشه حالا فهمیدیم)
مرینت:حسود
(من حسود نیستم)
مرینت:ولش وقت ندارم. تا فردا باید تمومش کنم.
(خوبه بچه ها حالا بریم پیش آدرین خان)
مرینت: آدرین دیگه کیه؟
(به تو چه😡)
خونه ی آدرین:
آدرین: خب برای فردا آماده ام.
(آفرین پسر خوب)
آدرین:تو کی هستی؟
(ای بابا من نویسنده داستانم دیگه و میتونی منو گلی صدا کنی)
آدرین: باشه حالا مدیر شرکت بودن چه سخته.
(کجاش سخته آقا. میشینی رو صندلی پاهات رو میز اوه کیف.قهوه ام میارن برات)
آدرین:ببند.
(نمیبندم به توچه)
آدرین:آه کلافه کردی آدمو.
(آره من بلا هستم. تو هنوز فردا رو ندیدی چه بلا هایی سرت میارم)
آدرین:نه لطفا ببخشید.
(دیگه دیره 😈)
آدرین: از دست تو خسته شدم
(منم از دست تو خسته شدم میرم پیش مرینت جونم)
آدرین: مرینت دیگه کیه؟
(تو مدیر شرکتی باید بدونی که.اصلا به تو چه.مرینت بلای فردای توست)
خونه ی مرینت:
مرینت: تموم
(چقدر زود)
مرینت:آره من زود تموم میکنم.تو چقدر اومدی؟
(گفتم دیگه)
مرینت:اصلا اون پسری که گفتی کیه؟
(ای بابا نمیگم)
مرینت : بگو دیگه.
(اگه نگم مثلا چی میشه)
مرینت: سیبزمینی خورد میشه.بگو..
(نمیگم برو خواب فردا دیرت میشه)
ساعت ۱۲ شد من باید میرفتم....
ادامه در پارت بعد...
امیدوارم خوشت اومده باشه 🌷