مرینت: خیلی خسته ام چقدر امروز روز بدی بود. فقط به من میگفتن برو این رو بیار برو اون رو بیار

(ایشون تو شرکت مد در بخش طراحی کار میکنن)

مرینت: تو کی هستی؟

(بنده دارم این داستان رو می‌نویسم تو گلی صدام کن)

مرینت:باشه آاااااااااااه ...باید برای مهمونی فردا شب آماده شم.

(آره و از الان بهت بگم سخت میگذره😈)

مرینت:چی!

(خودت شنیدی برو لباس تهیه کن فردا شب بلا منتظرته)

مرینت:بهت چی بگم آخه ...آلیا داره زنگ میزنه.

آلیا: برا مهمونی فردا شب آماده ای؟

مرینت:هنوز نه

آلیا: چی! هان اونجا چیشده !!باید برم 

مرینت : باشه خداحافظ

مرینت: خب تو بگو رنگ لباس چطوری باشه 

(سیاه چون بهت خیلی میاد)

مرینت: ممنون طرحش چی؟

(دیگه اون با سلیقه خودت)

مرینت: باشه ....شروع کردم به دوختن لباسم چون من توی طراحی و دوخت و دوز حرف ندارم.

(باشه حالا فهمیدیم)

مرینت:حسود

(من حسود نیستم)

مرینت:ولش وقت ندارم. تا فردا باید تمومش کنم.

(خوبه بچه ها حالا بریم پیش آدرین خان)

مرینت: آدرین دیگه کیه؟

(به تو چه😡)

خونه ی آدرین:

آدرین: خب برای فردا آماده ام.

(آفرین پسر خوب)

آدرین:تو کی هستی؟

(ای بابا من نویسنده داستانم دیگه و میتونی منو گلی صدا کنی)

آدرین: باشه حالا مدیر شرکت بودن چه سخته. 

(کجاش سخته آقا. می‌شینی رو صندلی پاهات رو میز اوه کیف.قهوه ام میارن برات)

آدرین:ببند.

(نمیبندم به توچه)

آدرین:آه کلافه کردی آدمو.

(آره من بلا هستم. تو هنوز فردا رو ندیدی چه بلا هایی سرت میارم)

آدرین:نه لطفا ببخشید.

(دیگه دیره 😈)

آدرین: از دست تو خسته شدم 

(منم از دست تو خسته شدم میرم پیش مرینت جونم)

آدرین: مرینت دیگه کیه؟

(تو مدیر شرکتی باید بدونی که.اصلا به تو چه.مرینت بلای فردای توست)

خونه ی مرینت:

مرینت: تموم

(چقدر زود)

مرینت:آره من زود تموم میکنم.تو چقدر اومدی؟

(گفتم دیگه)

مرینت:اصلا اون پسری که گفتی کیه؟

(ای بابا نمیگم)

مرینت : بگو دیگه.

(اگه نگم مثلا چی میشه)

مرینت: سیب‌زمینی خورد میشه.بگو..

(نمیگم برو خواب فردا دیرت میشه)

ساعت ۱۲ شد من  باید میرفتم....

ادامه در پارت بعد...

امیدوارم خوشت اومده باشه 🌷